الگوهای مطالعات پسااستعماری
رابطه علم و قدرت، رابطهای است به قدمت ظهور نخستین اشکال تمرکز و انباشت خشونت در قالبهای نهادینه و حتی اگر بحث خود را به شکلی گستردهتر مطرح کنیم پیش از نهادینه شدن خشونت. یعنی از حدود چهار
نویسنده: ناصر فکوهی
رابطه علم و قدرت، رابطهای است به قدمت ظهور نخستین اشکال تمرکز و انباشت خشونت در قالبهای نهادینه و حتی اگر بحث خود را به شکلی گستردهتر مطرح کنیم پیش از نهادینه شدن خشونت. یعنی از حدود چهار میلیون سال پیش (بنا بر برآوردهای نسبی کنونی) و ظهور انسانهای موسوم به ابزار ساز (هوموهابلیس) ابتداییترین ابزارها یا سنگهایی که با ضربههایی ناشیانه لبههایی تیز یافته بودند، ابداع شدند تا انسان بتواند به کمک آنها چیزهایی را ببرد یا بر چیزهایی ضربه بزند، ولی احتمالاً بسیار زود این «مهارت» ابزاری به مهارتی در اعمال خشونت تبدیل میشود و انسانها از آن به تنها برای شکار دیگر گونهها، بلکه در رقابتهای میان یکدیگر نیز کمک میگیرند (رایش هلف، 1388). این امر با توجه به تحولی که ابزارها از آن زمان تاکنون یافتهاند، کاملاً منطقی مینماید. بدین ترتیب انسان به موجودی نه تنها شکارچی بلکه به قول لویی دومون (1966) «سلسله مراتبی» تبدیل شد و این سلسله مراتب از آغاز سلسله مراتبی بر اساس تولید، توزیع و مصرف «قدرت» یا خشونت و به عبارت دیگر چگونگی چرخش قدرت در جامعه بود. همین امر نیز از ابتدا ساختارهای «مهارت»، «دانایی» و «دانش» را تعیین، کنترل، هدایت و دستکاری میکرد و میکند.
از دوران پس از رنسانس با اوجگیری قدرت نظامی و علمی اروپا به دلیل انباشتهای پیشین و از جمله با بهره بردن از تمدنهای یونانی - رومی، یهودی و اسلامی، این قاره توانست شروع به اشتغال نظامی جهان و شکل دادن و تعریف آن بر اساس الگوهای ساخته خود بکند و این امر از جمله در حوزه علم اتفاق افتاد. بسیاری از علوم دقیقه و انسانی و اجتماعی بر اساس مؤلفهها و معیارها و نیازهایی تبیین و تحول یافتند که فرایند استعماری در قرن نوزدهم آنها را به وجود آورده بود. همین امر پس از فروپاشی قدرتهای استعماری و در واقع بازسازی آنها در قالب اشکال جدید پسااستعماری تداوم یافت. این بار دولتهایی که هژمونی را در دست داشتند، تلاش کردند که ساختارهای علمی را «فراتر» از ایدئولوژیها و ساختارهای «سیاسی» نشان دهند و گفتمان علمی را گفتمانی کاملاً خنثی و یا به اصطلاح کارشناسانه قلمداد کنند؛ ولی واقعیت آن بود که ساختن دولتهای ملی بر اساس الگوی اروپایی در پهنههایی که در آن زمان (و حتی امروز) بسیاری از آنها آمادگی اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی برای چنین ساختهایی نداشتند بیشتر از آنکه برای آن پهنهها و مردمانشان یک امتیاز و دستاورد به حساب بیاید، یک فاجعه کوتاه مدت یا درازمدت بود که امروز تقریباً به اوج خود رسیده است به صورتی که جهان سوم عموماً در فقر و نابسامانیهای اجتماعی - فرهنگی و در زیر حکومتهای دزد سالار و دیکتاتوریهای گوناگون و مافیاهای رنگا رنگ به زندگی سختی ادامه میدهد.
ساختارهای قدرت ولی حتی پس از پشت سر گذاشتن انقلاب اطلاعاتی و نه به رغم آنکه به برکت آن حاضر نشدند در رابطه هژمونیک با علم چه در حوزه خودی یعنی در کشورهای مرکزی و چه در حوزه غیر خودی یعنی کشورهای حاشیهای، تغییری اساسی به وجود بیاورند و در حالی که هنوز از گفتمان «علم خنثی» و فراتر از سیاست و «جهان علم محور» که دیگر تقریباً هیچ کس که کمترین آشنایی با جهان کنونی و سازوکارهایش داشته باشد، بدان باور ندارد، دفاع میکردند و میکنند، همچنان بر استفاده از همه ابزارها برای تداوم بخشیدن به رابطه هژمونیک و دستکاری کننده با علم به ویژه در حوزه علوم انسانی و از آن هم بیشتر در حوزه علوم اجتماعی ادامه دادند.
این دستکاری در دورانی که از پس از جنگ جهانی دوم تاکنون با آنها رو به رو بودهایم دست کم دو دوره مشخص را نشان میدهد. نخست دوره موسوم به جنگ سرد که در آن آمریکا و اروپای غربی در یک سو و شوروی و اقمارش در سوی دیگر با یکدیگر درگیر بودند و در این میان کشورهای کوچک قربانیان اصلی آنها به شمار میآمدند. علم امریکایی در این دوره در بخش بزرگی از حوزه اقتصادی - اجتماعی خود در «مراکز مطالعه بر کشورهای سوسیالیستی» متمرکز بود، در حالی که در شوروی قدرت باز هم باز هم به اتکا بر ایدئولوژی خود بر انطباق دادن ولو خشونتآمیز تاریخ و موقعیت کنونی کشورهای جهان با مدل تک خطی ماتریالیسم تاریخی تأکید میکرد و در این راه ابایی از آن نداشت که دست به تحریفهای بزرگ تاریخی و حتی از میان بردن با دست کاری اسناد بزند؛
دوم دوران پس از سقوط شوروی و ورود جهان به فرآیند یک جانبهگرایی ایالات متحده امریکا که اوج آن در دوران جرج دبلیو بوش، رئیس جمهور پیشین امریکا بود و هنوز نشانهای جدی برای خروج از آن به وسیله دولت اوباما دیده نمیشود، مشخصهای روشن داشت و آن اینکه تمرکز علمی در حوزه علوم انسانی و اجتماعی بر خاورمیانه انجام بگیرد جایی که عمده ذخایر نفتی و گازی جهان در آن قرار دارد: گلوگاه جهان و به ویژه گلوگاه ابر قدرتهای جدیدی چون چین و هندوستان و تنها راه بقای قدرت هژمونیک ابر قدرتهای دیگری چون اروپا و روسیه. به همین دلیل امریکا ابتدا تلاش کرد که یک جانبهگرایی را به امری مطلق و پایدار تبدیل کند و با اشغال کامل منطقه خاورمیانه به ارباب جدید و بیرقیب جهان تبدیل شود که با فرو رفتن در دو باتلاق منطقهای یعنی عراق و افغانستان و با چرخش و رویکرد هر چه بیشتر دولت اسرائیل به سوی تبدیل شدن به یک کشور آپارتایدی، این پروژه با شکست رو به رو شد. با این وصف از سالهای نیمه دهه 1980 و روشن شدن قطعی بودن سقوط شوروی، مراکز مطالعات شوروی و کشورهای سوسیالیستی به تدریج رو به خاموشی گذاشتند و مراکز دیگری ظاهر شدند که این بار نام جدیدی داشتند: «مراکز مطالعات خاورمیانه و شمال آفریقا» البته شمال افریقا در این فرمول تنها ضمیمهای بود تا به این مراکز که با اهداف کاملاً سیاسی و با بودجههای اغلب نظامی - سیاسی شکل میگرفتند، ظاهری قابل قبول در جامعه علمی جهانی بدهد. استراتژی هژمونیک استفاده گسترده از دانشمندان و پژوهشگران کشورهای حاشیهای و به ویژه کشورهای همین منطقه در این مراکز بود تا به آنها ظاهری باز هم مشروعتر داده شود. بسیاری از این مراکز و البته نه همه آنها به سرعت در جامعه علمی جهان در قالب همان چیزی که واقعاً هستند یعنی «اتاقهای فکری» برای سیاستهای هژمونیک شناخته شدند.
با وصف این امروز مسئله بسیار پیچیدهای در رابطه با این مراکز وجود دارد. از یک سو نمیتوان این مراکز را به طور کلی محکوم و آنها را حاصل توطئه دانست و اصولاً بحث توطئه مطرح نیست، بلکه در بدترین حالت یک استراتژی هژمونیک مورد نظر است که از دیدگاه یک دولت ملی کاملاً قابل توجیه بوده و مشروعیت دارد، از سوی دیگر، بسیاری از نخبگان کشورهای حاشیهای و از جمله کشورهای منطقه به دلیل سیاستهای هژمونیک قدرتهای بزرگ برای نمونه بر سر کار آوردن سیستمهای آمرانه و غیر دمکراتیک و ضد علم ناچار به مهاجرت به آن کشورها شدند و در آن کشورها نیز عموماً چارهای جز جذب شدن به این مراکز نداشتند. بسیاری از این دانشمندان از اینکه در چنین مؤسسههایی کار کنند، ناراضی بودند و هستند و آن را بر خلاف منافع ملی خود میدانستند و میدانند ولی در عین حال برای گذران زندگی چارهای جز این کار نداشتند؛ بنابراین ما به تدریج به سوی نوعی سیستم جدید دایاسپورای علمی رفتیم که موقعیت بسیار پیچیدهای را نشان میداد: دانشمندانی که در فرآیندهای گریز مغزها از کشورهای خود بیرون میآمدند، در کشورهای دارای هژمونی و به ویژه در امریکا مستقر میشدند و سپس برای مشروعیت بخشیدن به خود و رفتارهای خود از انواع گفتمانهایی استفاده میکردند که میتوان آنها را در قالبهای «علمی»، «ملیگرا»، «آزادیخواهانه»، و غیره طبقهبندی کرد. در عین حال که به صورتی غریب همین گروه در بسیاری موارد با کشورهای مبدأ خود و با دیکتاتوریهایی که از آنها گریخته بودند نیز بیشترین روابط را داشتند.
این موقعیت جدید، قابل دوام نیست زیرا ساختارهای شناخت و علم در پهنههای ملی که هنوز و تا چشماندازی قابل تصور شکل اصلی حضور در جهان هستند را نمیتوان به خارج از این دولتها منتقل کرد. این امر سبب تنش و خصومتهایی میشود که در خود حوزه قدرت نیز قابل مدیریت نیستند. نه در حوزه قدرتهای مرکزی و هژمونیک و نه در حوزه قدرتهای محلی و کوچکی که اغلب به وسیله خود آن دولتهای هژمونیک بر سر کار آمدهاند. آنچه ممکن است امروز بتوان بدان امیدوار بود این است که دستگاه دولتی امریکا با توجه به ضرباتی که این رویکرد در نیم قرن اخیر و به ویژه در دو دوره ریاست جمهوری بوش به جهان و به خود آمریکا وارد کرده است، رویکردی متفاوت را پیش گیرد که در آن به جای استفاده از اندیشمندان و دانشمندان غیر سیاسی و قابل دستکاری و یا دانشمندانی که خود خواسته حاضر به انجام بازی هژمونیک هستند تا به منافع مادی کوتاه مدت خویش برسند، از نخبگانی استفاده کند که گرایشهای ملی در آنها مانع از سر سپردگی و اطاعت کامل از هژمونی میشود ولی در دراز مدت ساختن جهانی ایمن و به دور از بحران را برای همه، امکانپذیر میکنند.
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}